2- بهترن داستانک های 2015

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود وهوا سرد وبرفی.

پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا مکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کم تر آزارش دهد،صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

در نگاهش چیزی موج میزد،انگاری که با نگاهش، نداشته هایش را از خدا طلب می کرد، انگاری با چشم هایش آرزو می کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مسک کرد ونگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت وبعد رفت  داخل فروشگاه،چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت وبه سمت خانم رفت. چشمانش برق می زد وقتی آن خانم، کفش ها را به او داد. پسرک با چشمای خوشهالش و باصدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

آها، می دانستم که با خدا نسبتی دارید!

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت کند

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 26 دی 1393برچسب:, | 15:16 | نویسنده : حسین حکیمی |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.